نگار جوننگار جون، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
پیمان مهرمامان وباباپیمان مهرمامان وبابا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره
مریم جونمریم جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

.:♥♥فرشتــه های آســمونی♥♥:.

بعد از مدتها دیدن این وبلاگ و خوندن خاطرات خنده به لبام میاره

عــــــــــــــشــــق های جاودان مامان

                                                   سلام موش موشیهای مامان عزیز ترین عزیزای من امروز یه چندتا عکس میخوام براتون بزارم تو وبتون به یادگار که جزء اندوخته های بچگی تون شه الهی قربونت برم مو قشنگ من دورت بگردم لب خوشگل مامان  اینم سه تا دوختر خالهء ناز نازی  ای وروجک     و    لـــــــــــــــــــوس من و اینم بره کوچولوی مریم ونگار  مریم ونگار آس ...
26 آبان 1393

نقاشی جدید مریم ونگار

سلام چشم وچراغ خونهء مامان ماه هفت                آسمون مامان مریم ونگار من  امروز مامان می خواد تا نقاشی هایی که به تازهگی کشیدید رو براتون ثبت کنه. نمی دونم چرا شما هلو های خوشمزه مامان نقاشی با خودکار رو دوست دارین شاید برای اینه که راحت تر میشه نقاشی کرد به هر حال هنر دست دخترای من با ارزشتر از هر تابلو نقاشی هست که من تا حالا دیدم  این دو اثر ارزشمند از مریم مامان   و این هم نقاشی از صورت عمو شیرزاد و موهاش که مریم من با عشق کشیده   و این د و اثر هم از نگار نگاری من فندق فندقی مامان&n...
12 آبان 1393

ماه محرم بر همهء شیعیان جهان تسلیت باد

  اندک اندک صدایی را می‌شنوی که از هزاران سال قبل، سینه به سینه و نسل به نسل به گوش جهانیان می‌رسد. این صدای رسا هرگز محو نمی‌شود زیرا که صدای پایمردی و آزادگیست. آری؛ صدای کاروان آرام آرام به گوش اهل زمان می‌رسد... و کربلا، آرام آرام به میزبانی میهمانان خود نزدیک‌تر... میهمانانی که فخر عالم و سرچشمه فضل و کرامت در این جهان هستند. آری؛ عطر محرم وزید باز در این روزگار، و شهر و دیارمان نیز به یاد سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) معطر به شمیم محرم شد. امام حسین (علیه‌السلام) كه می‌فرمایند: کیست که مرا یاری کند؟ ب...
5 آبان 1393

برای خوشی دختر مریضم میریم شهر بازی

  پرنسس های مامان وبابا سلام  امروز هم میخوام براتون خاطره بنویسم  یه دو روزی میشد که شما مریم مامان مریض شدی وتب کردی وکمی بیحال وبی اشتها بودی واسه همین وقتی بابایی شب از خرید اومد به من گفت که بچه ها رو آمادشون کن تا بریم شهر بازی منم خیلی خوشحال شدم البته برای شما مریم چون روحیه وحال وهوات عوض میشد وبرات خوب بود خلاصه رفتیم وبابا جون گفت هرچی که دوست دارین سوار شید وبازی کنید که شما مریم ونگار عزیزم اول استخر توپ وبعد جامپین و.........سوار شدین منم ازتون یه چندتایی عکس انداختم ولی شما مریم من حوصله نداشتی واسه عکس انداختن اینجا از رو سرسره سر میخورید ومیپرید تو استخر توپ ...
1 آبان 1393
1